Monday, October 28, 2013

زخم هنگام اصلاح


اول صبح صورتمو بریدم ، قبل اینکه شروعی باشه ،حرفی باشه، شارش خون از گونه چپم آیرانیک ترین لبخند دنیا رو ،رو لبم نشونده بود
صدای مامان همچنان بلند بود چون به خودش زحمت نمیداد هدفون و از گوشش دربیاره
خم شدم تا خونا قطره قطره بچکه ،مست بازی رنگ ها بشم ،قطره ها بغلطن ، سر بخورن راهی ترکستان بشن .
در همین حین چهره خوش خنده همکارم رد میشه از خاطرم
،سفر تهران ,کلاسای عصر ،تاخیرای بی وقفم , رئیس های چندگانه ،ترافیک میدون استقلال،یقه کثیف یونیفرمم ،گونه زخمی، ترکیب نمکی ریمل زیر چشام ،هجوم هورمون ها ، تاخیر پریود ، پسرفت زبان آموز سی ساله م،جلسات پی در پی ، موهای نافرم و بدحالت ،کفشای پر از گل،تاخیر پرداخت حقوق،تصویر مامان با هجوم تمام بی کسی اول صبحش ..
- با همون صدای بلند داد زد : ساعت شش و نیمه ها !

Tuesday, August 13, 2013

Someone Imaginary On top of me

تصویر شبی که تو درمانگاه سرم بین دستاش بود و ناچارا محکم تر بغلم می کرد چون بلد نبود کسیو آروم کنه از سرم پاک نمیشه , تو این فکر بود که متحمل چه درد گزافی ام در صورتی که من تو خیال خودم پی آخرین عشق بازی غوطه ور بودم .
چیزی از حرفای دکتر نفهمیدم
 فقط پرسیدم بریم اونجا؟
سر تکون داد که نه
من هستم , میبرمت اتاقت , چیزی نمیشه
هر چند دقیقه یه بار منو به خودم می آورد
-حرف بزن , بدونم به هوشی
با سر تایید می کردم
نترسیده بودم,  نرنجیده بودم , دل داده بودم !
انگار همرو بخشیده باشم
تصاویر نیم ساعت قبل که از سرم می گذشت یک شوک لحظه ای بهم وارد میشد و من راه دور زدن خودمو خوب بلد بودم
همه ما بعضي وقتا حماقت ميکنيم به نظرم به خاطر ترس , ترس از ناشناخته ها
امیدوارم سرکوب این واقعه فقط به شکل درد ظاهر بشه

نه تصور لمس شدن توسط یک فانتزی !

Tuesday, July 30, 2013

تقدس آدمها تو رفتن و برگشتن میشکنه

n     چیه چی شده؟
n     د حرف بزن لعنتی , تو که گریه کردن از یادت رفته بود ! کسی مرده؟ کسیو کشتی با ماشین؟ دوستات طوری شدن؟ اخراجت کردن؟

مرتب می پرسید چی شده ,
عمق فاجعه اینقدر سطحی به نظرش میومد , همه ترسم از این بود که اگه به زبون بیارم واقعیت داشته باشه
شاید همه اینا تو سرمه , من تخیل بیداری دارم
وقتی داشتم خودمو با یه مشت دستمال خفه می کردم که صدای هق هقم تو اتاق نپیچه , حس اینکه یه لحظه همه چی از حرکت ایستاد , چیزی نفهمیدم
اعتمادم . اعتقادم . بتم . تمومه عشق جایگزین شده
همه و همه
قرار بود در عرض چند ثانیه دود بشه بره هوا
هنوز نفهمیده بود چی شده
میدونست که تو این جور این مواقع اصلا نباید نزدیکم بشه
کاش بلد بود آرومم کنه
کاش دو کلمه حرف بلد بود که از روی غیض و ناباوری نباشه
من اینطوری تو خون خودم غوطه ور نبودم
سرم بین دستام , یه مشت دستمال کاغذی پر از خون, میتونست حس کنه چی میگذره از سرم


 این کلیشه ی مشترک و باید تو چه قالبی به زبون میاوردم که از هم نپاشه؟


  
  برو بیرون , این همه بی کسی از تو میاد ! از تن تو !

Sunday, June 30, 2013

We Are Young



در خانه مانده بودم و مصرانه به نابود کردن خود ادامه میدادم.
هیچ درکی از آینده نداشتم و انسانی که به دنبال چیزی نباشد با مرده فرقی ندارد . چند بار در رویاهای طولانی نمیروز خود را با قرص خواب آور و یا گاز منواکسبد کربن کشتم , هیچ وقت کارم به جایی نکشید که بلایی سر خودم بیاورم . اما هر وقت به یاد آن روزها می افتم , میفهمم که چه قدر به خودکشی نزدیک شده بودم.
اما از بهمن تا آن روز که برای اولین بار می خندیدم و ریه هام به خر خر افتاد فهمیدم هنوز بخشی از وجودم می خواهد به زندگی ادامه دهد .این ماجرا چند ثانیه بیشتر طول نکشید . خنده ی بلند یا اغراق شده ای نبود اما غافل گیرم کرد .
چون در برابر آن مقاومت نکردم و از خودم به خاطر فراموش کردن غصه هایم در همان چند ثانیه خجالت نکشیدم .
هنوز بخشی از وجودم می خواست به زندگی ادامه دهد ناچار نتیجه گرفتم در من چیزی هست که پیش از این تصورش را نمی کردم , چیزی غیر از مرگ مطلق
از شهود مبهم و ناشناس یا شور و شوقی سانتی مانتال حرف نمی زنم , هر چند اینگونه به نظر می رسد .
نزدیک به نیمی از سال را مثل سگ زندگی کرده بودم و می دانستم اگر این وضع ادامه پیدا کند به زودی خواهم مرد . در آن شرایط همه گزینه ها یکسان بودند .
به همه چیزهایی که باور داشتم تف می انداختم , اگر جان سالم به در می بردم به مرگ توهین می کردم با تراژدی طوری برخورد کرده بودم که انگار یک بدشانسی ساده است .
حرفم را می فهمید؟
در این صورت به مرده ها گفته ام شما به خاطر هیچ و پوچ مرده اید !
به خودم درس تمرکز می دادم هنر حواس پرتی , هنری که باید به مغز استخوانم فرو می رفت تا سر پا می امدم , این زندگی یک بیمار وسواسی بود اما در آن شرایط برای من تنها راهی بود که مانع فروپاشی ام میشد .
دوباره خندیده بودم , انگار همین کافی بود
فکر کنم همه ما دوست داریم چیزهای غیرممکن را باور کنیم تا خود را مجاب کنیم که معجزه ممکن است , حتی حالا که آن دوران را پشت سر گذاشته ام آن اندوه رهایم نکرده
اما نهایتا به این خلاصه می شود که کاملا کرخت و بی حس نشده ام , خودم را آنقدر از جهان منفک نکرده بودم که هیچ چیز نتواند وارد زندگی ام شود .

من به کشفی تجربی نائل شدم .!

Sunday, June 16, 2013

به سلامتی من، تو ، یا ما ؟ به سلامتی عشقُ هر کی با ماس!


خودمو ملزم دونستم که حداقل چند کلمه هر چند کوتاه از این حس و حالم اینجا بمونه
خاصیت جهان سومی بودن ما بود که تونست به این خوشی غلظت ببخشه, هر چند هستن کسایی که هنوز دارن از بالا خیلی مفسر گونه به قضیه نگاه می کنند و پوزخندی رو لباشونه که اجازه خنده شدن نداره
قلبایی که دیشب تو خیابونا می تپید و جوری از خوشحالی فریاد میزد که حتی نمیدونست دلیل این همه شادی چیه
صحبت از تغییر هم گاهی سازنده ست , گاهی میشه ناجی
گاهی هم میشه بغضی که قهقهه همراهیش میکنه

شاید دیشب شبی بود که بوسیدن یار درتن این کوچه و خیابون باکره رسالت مارو کامل میکرد




عکس : آرش آشورنیا

Friday, March 22, 2013

که می‌خواهد پر بگیرد اما درون من بسیار تنگ و تاریک است برای او.!

من با استعداد بودم , یعنی هستم ,بعضی وقتها به دستهایم نگاه می کنم و فکر می کنم می توانستم پیانیست بزرگی بشوم , یا یک چیز دیگر . ولی دستهایم چکار کرده اند؟ یک جایم را خارانده اند, چک نوشته اند , بند کفش بسته اند,سیفون کشیده اند و...
دستهایم را حرام کرده ام , همین طور ذهنم را 

"عامه پسند" بوکوفسکی 

Saturday, February 23, 2013

هیچ چیزی برای یاد آوری وجود ندارد , هیچ چیز مگر نوعی خلاء



انقلاب زمستانی : تاریک ترین زمان سال
صبح همین که بیدار می شد احساس می کرد روز دارد از دستانش بیرون می لغزد . حسی برای انجام کار ندارد , پیشرفت زمان را احساس نمی کند . حسش ,  بسته شدن درها و چرخانده شدن قفل هاست . فصل بی روزنی ست . زمانی طولانی برای در خود فرو رفتن . گویی دنیای بیرون , دنیای ملموس مواد و اجسام تماما از ذهن خود او نشات می گرفت . احساس می کند که از درون رویدادها سر می خورد , مثل روحی که حول وجود خودش پرسه می زند . انگار در جایی کنار خودش زندگی می کند . نه واقعا در اینجا و نه در هیچ جای دیگری . احساسی از محبوس شدن و در عین حال توانایی عبور کردن از دیوارها , جایی در حاشیه فکری یادداشت می کند : ظلماتی در اعماق وجود ; از این یادداشت بردار.!

Saturday, February 16, 2013

ناتوان از کشف حتی یک نقطه ی بازگشت

تصور زمان جاری به عنوان زمان حال آنچنان ممکن نیست , هر بار کودکی را می بینم تلاش می کنم تصور کنم در بزرگسالی چه شکلی خواهد شد , هر بار آدم پیری می بینم , می کوشم تصور کنم در کودکی چه شکلی بوده است. در مورد زن ها بدتر و وسواسی ترم , مخصوصا اگر زن جوان و زیبا باشد نمی توانم جلوی عبور نگاهم از پوست صورت زن و تصور کردن جمجمه ناشناس پس آن بگیرم , و هر چه صورت دوست داشتنی تر باشد تلاش برای یافتن نشانه های خبردهنده از آینده پرشور تر می شود.
چروک های تازه پاگرفته , چانه ی بعدها آویزان , چشمهای سرشار از ناامیدی , روی هر کسی صورت دیگری می گذارم
این زن در 60 سالگی , این زن در 70 سالگی , انگار با اینکه در حال ایستاده ام مجبورم آینده را تعقیب کنم که دنبال مرگی بگردم
که در هر کداممان زندگی می کند
من همیشه آینده را احساس می کنم, نقطه ی مقابل هر چیزی جلوی چشمانم است هرگز به کودکی نگاه نکردم بدون این فکر که
پیر
خواهد شد و گهواره ای را ندیدم که فکر گور را در من برنیانگیزد
و تصویر یک زن برهنه باعث می شود اسکلت او را تصور کنم ......

خاطره : فضایی که در آن چیزی برای بار دوم اتفاق می افتد



اوایل فکر می کردم نگه داشتن چیزها تسلی بخش است , که آنها مرا یاد او می اندازند و باعث می شوند در زندگی ام به او فکر کنم . ولی ظاهرا اشیا چیزی فراتر از اشیا نیستند , حالا بهشان عادت کرده ام دیگر دارم به آنها مثل وسایل خودم نگاه می کنم . پیراهن آغشته به عطرش را تنم می کنم ولی همه اینها چیزی بیش از یک توهم نزدیکی نیست . من پیشاپیش این چیزها را از آن خود کرده ام , او از آنها ناپدید شده و دوباره نامرئی شده است . دیر یا زود آنها خراب می شوند و باید دور ریخته شوند , شک دارم که حتی این هم مهم باشد . این واداشتن است به یک حالت هوشیاری درونی دائمی .این جا هیچ چیزی برای خوشامدگویی به ما وجود ندارد ,  هیچ نویدی از یک تعطیلات تخدیری برای فرو رفتن در فراموشی وجود ندارد ,  این چهار دیواری ها این یادگاری های به ظاهر مسکن فقط نشانه های تشویش را در خود نگه می دارند و برای یافتن هر میزان از آرامش باید بیشتر و بیشتر درون خود را بکاویم . اما هر چه بیشتر می کاود چیز کمتری برای ادامه کاوش می یابد . این به نظرش حقیقت مسلمی ست 
دیر یا زود به ناچار ته خواهیم کشید .