Sunday, June 30, 2013

We Are Young



در خانه مانده بودم و مصرانه به نابود کردن خود ادامه میدادم.
هیچ درکی از آینده نداشتم و انسانی که به دنبال چیزی نباشد با مرده فرقی ندارد . چند بار در رویاهای طولانی نمیروز خود را با قرص خواب آور و یا گاز منواکسبد کربن کشتم , هیچ وقت کارم به جایی نکشید که بلایی سر خودم بیاورم . اما هر وقت به یاد آن روزها می افتم , میفهمم که چه قدر به خودکشی نزدیک شده بودم.
اما از بهمن تا آن روز که برای اولین بار می خندیدم و ریه هام به خر خر افتاد فهمیدم هنوز بخشی از وجودم می خواهد به زندگی ادامه دهد .این ماجرا چند ثانیه بیشتر طول نکشید . خنده ی بلند یا اغراق شده ای نبود اما غافل گیرم کرد .
چون در برابر آن مقاومت نکردم و از خودم به خاطر فراموش کردن غصه هایم در همان چند ثانیه خجالت نکشیدم .
هنوز بخشی از وجودم می خواست به زندگی ادامه دهد ناچار نتیجه گرفتم در من چیزی هست که پیش از این تصورش را نمی کردم , چیزی غیر از مرگ مطلق
از شهود مبهم و ناشناس یا شور و شوقی سانتی مانتال حرف نمی زنم , هر چند اینگونه به نظر می رسد .
نزدیک به نیمی از سال را مثل سگ زندگی کرده بودم و می دانستم اگر این وضع ادامه پیدا کند به زودی خواهم مرد . در آن شرایط همه گزینه ها یکسان بودند .
به همه چیزهایی که باور داشتم تف می انداختم , اگر جان سالم به در می بردم به مرگ توهین می کردم با تراژدی طوری برخورد کرده بودم که انگار یک بدشانسی ساده است .
حرفم را می فهمید؟
در این صورت به مرده ها گفته ام شما به خاطر هیچ و پوچ مرده اید !
به خودم درس تمرکز می دادم هنر حواس پرتی , هنری که باید به مغز استخوانم فرو می رفت تا سر پا می امدم , این زندگی یک بیمار وسواسی بود اما در آن شرایط برای من تنها راهی بود که مانع فروپاشی ام میشد .
دوباره خندیده بودم , انگار همین کافی بود
فکر کنم همه ما دوست داریم چیزهای غیرممکن را باور کنیم تا خود را مجاب کنیم که معجزه ممکن است , حتی حالا که آن دوران را پشت سر گذاشته ام آن اندوه رهایم نکرده
اما نهایتا به این خلاصه می شود که کاملا کرخت و بی حس نشده ام , خودم را آنقدر از جهان منفک نکرده بودم که هیچ چیز نتواند وارد زندگی ام شود .

من به کشفی تجربی نائل شدم .!

Sunday, June 16, 2013

به سلامتی من، تو ، یا ما ؟ به سلامتی عشقُ هر کی با ماس!


خودمو ملزم دونستم که حداقل چند کلمه هر چند کوتاه از این حس و حالم اینجا بمونه
خاصیت جهان سومی بودن ما بود که تونست به این خوشی غلظت ببخشه, هر چند هستن کسایی که هنوز دارن از بالا خیلی مفسر گونه به قضیه نگاه می کنند و پوزخندی رو لباشونه که اجازه خنده شدن نداره
قلبایی که دیشب تو خیابونا می تپید و جوری از خوشحالی فریاد میزد که حتی نمیدونست دلیل این همه شادی چیه
صحبت از تغییر هم گاهی سازنده ست , گاهی میشه ناجی
گاهی هم میشه بغضی که قهقهه همراهیش میکنه

شاید دیشب شبی بود که بوسیدن یار درتن این کوچه و خیابون باکره رسالت مارو کامل میکرد




عکس : آرش آشورنیا