تصویر شبی
که تو درمانگاه سرم بین دستاش بود و ناچارا محکم تر بغلم می کرد چون بلد نبود کسیو
آروم کنه از سرم پاک نمیشه , تو این فکر بود که متحمل
چه درد گزافی ام در صورتی که من تو خیال خودم پی آخرین عشق بازی غوطه ور بودم .
چیزی از حرفای دکتر نفهمیدم
فقط پرسیدم بریم اونجا؟
سر تکون داد که نه
من هستم , میبرمت اتاقت , چیزی نمیشه
هر چند دقیقه یه بار منو به خودم می آورد
-حرف بزن , بدونم به هوشی
با سر تایید می کردم
نترسیده بودم, نرنجیده بودم , دل داده بودم !
انگار همرو بخشیده باشم
تصاویر نیم ساعت قبل که از سرم می گذشت یک شوک لحظه ای بهم وارد میشد
و من راه دور زدن خودمو خوب بلد بودم
همه ما بعضي وقتا حماقت ميکنيم به نظرم به خاطر ترس , ترس از ناشناخته ها
امیدوارم سرکوب این واقعه فقط به شکل درد ظاهر بشه
نه تصور
لمس شدن توسط یک فانتزی !