Tuesday, July 30, 2013

تقدس آدمها تو رفتن و برگشتن میشکنه

n     چیه چی شده؟
n     د حرف بزن لعنتی , تو که گریه کردن از یادت رفته بود ! کسی مرده؟ کسیو کشتی با ماشین؟ دوستات طوری شدن؟ اخراجت کردن؟

مرتب می پرسید چی شده ,
عمق فاجعه اینقدر سطحی به نظرش میومد , همه ترسم از این بود که اگه به زبون بیارم واقعیت داشته باشه
شاید همه اینا تو سرمه , من تخیل بیداری دارم
وقتی داشتم خودمو با یه مشت دستمال خفه می کردم که صدای هق هقم تو اتاق نپیچه , حس اینکه یه لحظه همه چی از حرکت ایستاد , چیزی نفهمیدم
اعتمادم . اعتقادم . بتم . تمومه عشق جایگزین شده
همه و همه
قرار بود در عرض چند ثانیه دود بشه بره هوا
هنوز نفهمیده بود چی شده
میدونست که تو این جور این مواقع اصلا نباید نزدیکم بشه
کاش بلد بود آرومم کنه
کاش دو کلمه حرف بلد بود که از روی غیض و ناباوری نباشه
من اینطوری تو خون خودم غوطه ور نبودم
سرم بین دستام , یه مشت دستمال کاغذی پر از خون, میتونست حس کنه چی میگذره از سرم


 این کلیشه ی مشترک و باید تو چه قالبی به زبون میاوردم که از هم نپاشه؟


  
  برو بیرون , این همه بی کسی از تو میاد ! از تن تو !

No comments:

Post a Comment