Saturday, March 15, 2014

تک نفره های پوسیده

طعم اخرین تکه سیب مخلوط با بستنی های میوه ای , سبز سبز, تازه ی تازه در من جوانه زده بود تا درست شب های بعد در من بتند و فلش بک زدن به خنده های تو کاری کند که من به خود بپیچم ..

مزه ها با من بازی شان گرفته چیزی می نوشم و افکار جاری می شوند .

Monday, October 28, 2013

زخم هنگام اصلاح


اول صبح صورتمو بریدم ، قبل اینکه شروعی باشه ،حرفی باشه، شارش خون از گونه چپم آیرانیک ترین لبخند دنیا رو ،رو لبم نشونده بود
صدای مامان همچنان بلند بود چون به خودش زحمت نمیداد هدفون و از گوشش دربیاره
خم شدم تا خونا قطره قطره بچکه ،مست بازی رنگ ها بشم ،قطره ها بغلطن ، سر بخورن راهی ترکستان بشن .
در همین حین چهره خوش خنده همکارم رد میشه از خاطرم
،سفر تهران ,کلاسای عصر ،تاخیرای بی وقفم , رئیس های چندگانه ،ترافیک میدون استقلال،یقه کثیف یونیفرمم ،گونه زخمی، ترکیب نمکی ریمل زیر چشام ،هجوم هورمون ها ، تاخیر پریود ، پسرفت زبان آموز سی ساله م،جلسات پی در پی ، موهای نافرم و بدحالت ،کفشای پر از گل،تاخیر پرداخت حقوق،تصویر مامان با هجوم تمام بی کسی اول صبحش ..
- با همون صدای بلند داد زد : ساعت شش و نیمه ها !

Tuesday, August 13, 2013

Someone Imaginary On top of me

تصویر شبی که تو درمانگاه سرم بین دستاش بود و ناچارا محکم تر بغلم می کرد چون بلد نبود کسیو آروم کنه از سرم پاک نمیشه , تو این فکر بود که متحمل چه درد گزافی ام در صورتی که من تو خیال خودم پی آخرین عشق بازی غوطه ور بودم .
چیزی از حرفای دکتر نفهمیدم
 فقط پرسیدم بریم اونجا؟
سر تکون داد که نه
من هستم , میبرمت اتاقت , چیزی نمیشه
هر چند دقیقه یه بار منو به خودم می آورد
-حرف بزن , بدونم به هوشی
با سر تایید می کردم
نترسیده بودم,  نرنجیده بودم , دل داده بودم !
انگار همرو بخشیده باشم
تصاویر نیم ساعت قبل که از سرم می گذشت یک شوک لحظه ای بهم وارد میشد و من راه دور زدن خودمو خوب بلد بودم
همه ما بعضي وقتا حماقت ميکنيم به نظرم به خاطر ترس , ترس از ناشناخته ها
امیدوارم سرکوب این واقعه فقط به شکل درد ظاهر بشه

نه تصور لمس شدن توسط یک فانتزی !

Tuesday, July 30, 2013

تقدس آدمها تو رفتن و برگشتن میشکنه

n     چیه چی شده؟
n     د حرف بزن لعنتی , تو که گریه کردن از یادت رفته بود ! کسی مرده؟ کسیو کشتی با ماشین؟ دوستات طوری شدن؟ اخراجت کردن؟

مرتب می پرسید چی شده ,
عمق فاجعه اینقدر سطحی به نظرش میومد , همه ترسم از این بود که اگه به زبون بیارم واقعیت داشته باشه
شاید همه اینا تو سرمه , من تخیل بیداری دارم
وقتی داشتم خودمو با یه مشت دستمال خفه می کردم که صدای هق هقم تو اتاق نپیچه , حس اینکه یه لحظه همه چی از حرکت ایستاد , چیزی نفهمیدم
اعتمادم . اعتقادم . بتم . تمومه عشق جایگزین شده
همه و همه
قرار بود در عرض چند ثانیه دود بشه بره هوا
هنوز نفهمیده بود چی شده
میدونست که تو این جور این مواقع اصلا نباید نزدیکم بشه
کاش بلد بود آرومم کنه
کاش دو کلمه حرف بلد بود که از روی غیض و ناباوری نباشه
من اینطوری تو خون خودم غوطه ور نبودم
سرم بین دستام , یه مشت دستمال کاغذی پر از خون, میتونست حس کنه چی میگذره از سرم


 این کلیشه ی مشترک و باید تو چه قالبی به زبون میاوردم که از هم نپاشه؟


  
  برو بیرون , این همه بی کسی از تو میاد ! از تن تو !

Sunday, June 30, 2013

We Are Young



در خانه مانده بودم و مصرانه به نابود کردن خود ادامه میدادم.
هیچ درکی از آینده نداشتم و انسانی که به دنبال چیزی نباشد با مرده فرقی ندارد . چند بار در رویاهای طولانی نمیروز خود را با قرص خواب آور و یا گاز منواکسبد کربن کشتم , هیچ وقت کارم به جایی نکشید که بلایی سر خودم بیاورم . اما هر وقت به یاد آن روزها می افتم , میفهمم که چه قدر به خودکشی نزدیک شده بودم.
اما از بهمن تا آن روز که برای اولین بار می خندیدم و ریه هام به خر خر افتاد فهمیدم هنوز بخشی از وجودم می خواهد به زندگی ادامه دهد .این ماجرا چند ثانیه بیشتر طول نکشید . خنده ی بلند یا اغراق شده ای نبود اما غافل گیرم کرد .
چون در برابر آن مقاومت نکردم و از خودم به خاطر فراموش کردن غصه هایم در همان چند ثانیه خجالت نکشیدم .
هنوز بخشی از وجودم می خواست به زندگی ادامه دهد ناچار نتیجه گرفتم در من چیزی هست که پیش از این تصورش را نمی کردم , چیزی غیر از مرگ مطلق
از شهود مبهم و ناشناس یا شور و شوقی سانتی مانتال حرف نمی زنم , هر چند اینگونه به نظر می رسد .
نزدیک به نیمی از سال را مثل سگ زندگی کرده بودم و می دانستم اگر این وضع ادامه پیدا کند به زودی خواهم مرد . در آن شرایط همه گزینه ها یکسان بودند .
به همه چیزهایی که باور داشتم تف می انداختم , اگر جان سالم به در می بردم به مرگ توهین می کردم با تراژدی طوری برخورد کرده بودم که انگار یک بدشانسی ساده است .
حرفم را می فهمید؟
در این صورت به مرده ها گفته ام شما به خاطر هیچ و پوچ مرده اید !
به خودم درس تمرکز می دادم هنر حواس پرتی , هنری که باید به مغز استخوانم فرو می رفت تا سر پا می امدم , این زندگی یک بیمار وسواسی بود اما در آن شرایط برای من تنها راهی بود که مانع فروپاشی ام میشد .
دوباره خندیده بودم , انگار همین کافی بود
فکر کنم همه ما دوست داریم چیزهای غیرممکن را باور کنیم تا خود را مجاب کنیم که معجزه ممکن است , حتی حالا که آن دوران را پشت سر گذاشته ام آن اندوه رهایم نکرده
اما نهایتا به این خلاصه می شود که کاملا کرخت و بی حس نشده ام , خودم را آنقدر از جهان منفک نکرده بودم که هیچ چیز نتواند وارد زندگی ام شود .

من به کشفی تجربی نائل شدم .!

Sunday, June 16, 2013

به سلامتی من، تو ، یا ما ؟ به سلامتی عشقُ هر کی با ماس!


خودمو ملزم دونستم که حداقل چند کلمه هر چند کوتاه از این حس و حالم اینجا بمونه
خاصیت جهان سومی بودن ما بود که تونست به این خوشی غلظت ببخشه, هر چند هستن کسایی که هنوز دارن از بالا خیلی مفسر گونه به قضیه نگاه می کنند و پوزخندی رو لباشونه که اجازه خنده شدن نداره
قلبایی که دیشب تو خیابونا می تپید و جوری از خوشحالی فریاد میزد که حتی نمیدونست دلیل این همه شادی چیه
صحبت از تغییر هم گاهی سازنده ست , گاهی میشه ناجی
گاهی هم میشه بغضی که قهقهه همراهیش میکنه

شاید دیشب شبی بود که بوسیدن یار درتن این کوچه و خیابون باکره رسالت مارو کامل میکرد




عکس : آرش آشورنیا