در خانه مانده بودم و
مصرانه به نابود کردن خود ادامه میدادم.
هیچ درکی از آینده
نداشتم و انسانی که به دنبال چیزی نباشد با مرده فرقی ندارد . چند بار در رویاهای
طولانی نمیروز خود را با قرص خواب آور و یا گاز منواکسبد کربن کشتم , هیچ وقت کارم به جایی نکشید که بلایی سر خودم بیاورم . اما هر وقت به
یاد آن روزها می افتم , میفهمم که چه قدر به
خودکشی نزدیک شده بودم.
اما از بهمن تا آن
روز که برای اولین بار می خندیدم و ریه هام به خر خر افتاد فهمیدم هنوز بخشی از
وجودم می خواهد به زندگی ادامه دهد .این ماجرا چند ثانیه بیشتر طول نکشید . خنده ی
بلند یا اغراق شده ای نبود اما غافل گیرم کرد .
چون در برابر آن
مقاومت نکردم و از خودم به خاطر فراموش کردن غصه هایم در همان چند ثانیه خجالت
نکشیدم .
هنوز بخشی از وجودم
می خواست به زندگی ادامه دهد ناچار نتیجه گرفتم در من چیزی هست که پیش از این
تصورش را نمی کردم , چیزی غیر از مرگ مطلق
از شهود مبهم و
ناشناس یا شور و شوقی سانتی مانتال حرف نمی زنم , هر چند اینگونه به نظر می
رسد .
نزدیک به نیمی از سال
را مثل سگ زندگی کرده بودم و می دانستم اگر این وضع ادامه پیدا کند به زودی خواهم
مرد . در آن شرایط همه گزینه ها یکسان بودند .
به همه چیزهایی که
باور داشتم تف می انداختم , اگر جان سالم به در می
بردم به مرگ توهین می کردم با تراژدی طوری برخورد کرده بودم که انگار یک بدشانسی
ساده است .
حرفم را می فهمید؟
در این صورت به مرده
ها گفته ام شما به خاطر هیچ و پوچ مرده اید !
به خودم درس تمرکز می
دادم هنر حواس پرتی , هنری که باید به مغز
استخوانم فرو می رفت تا سر پا می امدم , این زندگی یک بیمار
وسواسی بود اما در آن شرایط برای من تنها راهی بود که مانع فروپاشی ام میشد .
دوباره خندیده بودم , انگار همین کافی بود
فکر کنم همه ما دوست
داریم چیزهای غیرممکن را باور کنیم تا خود را مجاب کنیم که معجزه ممکن است , حتی حالا که آن دوران را پشت سر گذاشته ام
آن اندوه رهایم نکرده
اما نهایتا به این
خلاصه می شود که کاملا کرخت و بی حس نشده ام , خودم را آنقدر از جهان
منفک نکرده بودم که هیچ چیز نتواند وارد زندگی ام شود .
من به کشفی تجربی
نائل شدم .!