Saturday, February 16, 2013

ناتوان از کشف حتی یک نقطه ی بازگشت

تصور زمان جاری به عنوان زمان حال آنچنان ممکن نیست , هر بار کودکی را می بینم تلاش می کنم تصور کنم در بزرگسالی چه شکلی خواهد شد , هر بار آدم پیری می بینم , می کوشم تصور کنم در کودکی چه شکلی بوده است. در مورد زن ها بدتر و وسواسی ترم , مخصوصا اگر زن جوان و زیبا باشد نمی توانم جلوی عبور نگاهم از پوست صورت زن و تصور کردن جمجمه ناشناس پس آن بگیرم , و هر چه صورت دوست داشتنی تر باشد تلاش برای یافتن نشانه های خبردهنده از آینده پرشور تر می شود.
چروک های تازه پاگرفته , چانه ی بعدها آویزان , چشمهای سرشار از ناامیدی , روی هر کسی صورت دیگری می گذارم
این زن در 60 سالگی , این زن در 70 سالگی , انگار با اینکه در حال ایستاده ام مجبورم آینده را تعقیب کنم که دنبال مرگی بگردم
که در هر کداممان زندگی می کند
من همیشه آینده را احساس می کنم, نقطه ی مقابل هر چیزی جلوی چشمانم است هرگز به کودکی نگاه نکردم بدون این فکر که
پیر
خواهد شد و گهواره ای را ندیدم که فکر گور را در من برنیانگیزد
و تصویر یک زن برهنه باعث می شود اسکلت او را تصور کنم ......

2 comments:

  1. وبلاگ خوبی دارید. به واسه منم سر بزن

    ReplyDelete
  2. برو پسر برو جلو خونه خودتون بازی کن

    ReplyDelete