Saturday, February 23, 2013

هیچ چیزی برای یاد آوری وجود ندارد , هیچ چیز مگر نوعی خلاء



انقلاب زمستانی : تاریک ترین زمان سال
صبح همین که بیدار می شد احساس می کرد روز دارد از دستانش بیرون می لغزد . حسی برای انجام کار ندارد , پیشرفت زمان را احساس نمی کند . حسش ,  بسته شدن درها و چرخانده شدن قفل هاست . فصل بی روزنی ست . زمانی طولانی برای در خود فرو رفتن . گویی دنیای بیرون , دنیای ملموس مواد و اجسام تماما از ذهن خود او نشات می گرفت . احساس می کند که از درون رویدادها سر می خورد , مثل روحی که حول وجود خودش پرسه می زند . انگار در جایی کنار خودش زندگی می کند . نه واقعا در اینجا و نه در هیچ جای دیگری . احساسی از محبوس شدن و در عین حال توانایی عبور کردن از دیوارها , جایی در حاشیه فکری یادداشت می کند : ظلماتی در اعماق وجود ; از این یادداشت بردار.!

Saturday, February 16, 2013

ناتوان از کشف حتی یک نقطه ی بازگشت

تصور زمان جاری به عنوان زمان حال آنچنان ممکن نیست , هر بار کودکی را می بینم تلاش می کنم تصور کنم در بزرگسالی چه شکلی خواهد شد , هر بار آدم پیری می بینم , می کوشم تصور کنم در کودکی چه شکلی بوده است. در مورد زن ها بدتر و وسواسی ترم , مخصوصا اگر زن جوان و زیبا باشد نمی توانم جلوی عبور نگاهم از پوست صورت زن و تصور کردن جمجمه ناشناس پس آن بگیرم , و هر چه صورت دوست داشتنی تر باشد تلاش برای یافتن نشانه های خبردهنده از آینده پرشور تر می شود.
چروک های تازه پاگرفته , چانه ی بعدها آویزان , چشمهای سرشار از ناامیدی , روی هر کسی صورت دیگری می گذارم
این زن در 60 سالگی , این زن در 70 سالگی , انگار با اینکه در حال ایستاده ام مجبورم آینده را تعقیب کنم که دنبال مرگی بگردم
که در هر کداممان زندگی می کند
من همیشه آینده را احساس می کنم, نقطه ی مقابل هر چیزی جلوی چشمانم است هرگز به کودکی نگاه نکردم بدون این فکر که
پیر
خواهد شد و گهواره ای را ندیدم که فکر گور را در من برنیانگیزد
و تصویر یک زن برهنه باعث می شود اسکلت او را تصور کنم ......

خاطره : فضایی که در آن چیزی برای بار دوم اتفاق می افتد



اوایل فکر می کردم نگه داشتن چیزها تسلی بخش است , که آنها مرا یاد او می اندازند و باعث می شوند در زندگی ام به او فکر کنم . ولی ظاهرا اشیا چیزی فراتر از اشیا نیستند , حالا بهشان عادت کرده ام دیگر دارم به آنها مثل وسایل خودم نگاه می کنم . پیراهن آغشته به عطرش را تنم می کنم ولی همه اینها چیزی بیش از یک توهم نزدیکی نیست . من پیشاپیش این چیزها را از آن خود کرده ام , او از آنها ناپدید شده و دوباره نامرئی شده است . دیر یا زود آنها خراب می شوند و باید دور ریخته شوند , شک دارم که حتی این هم مهم باشد . این واداشتن است به یک حالت هوشیاری درونی دائمی .این جا هیچ چیزی برای خوشامدگویی به ما وجود ندارد ,  هیچ نویدی از یک تعطیلات تخدیری برای فرو رفتن در فراموشی وجود ندارد ,  این چهار دیواری ها این یادگاری های به ظاهر مسکن فقط نشانه های تشویش را در خود نگه می دارند و برای یافتن هر میزان از آرامش باید بیشتر و بیشتر درون خود را بکاویم . اما هر چه بیشتر می کاود چیز کمتری برای ادامه کاوش می یابد . این به نظرش حقیقت مسلمی ست 
دیر یا زود به ناچار ته خواهیم کشید .