انقلاب زمستانی : تاریک ترین زمان سال
صبح همین که بیدار می شد احساس می کرد روز دارد از دستانش بیرون می لغزد
. حسی برای انجام کار ندارد , پیشرفت زمان را احساس نمی
کند . حسش , بسته شدن درها و چرخانده شدن قفل هاست . فصل بی
روزنی ست . زمانی طولانی برای در خود فرو رفتن . گویی دنیای بیرون , دنیای ملموس مواد و اجسام تماما از ذهن خود او نشات می گرفت . احساس
می کند که از درون رویدادها سر می خورد , مثل روحی که حول وجود
خودش پرسه می زند . انگار در جایی کنار خودش زندگی می کند . نه واقعا در اینجا و
نه در هیچ جای دیگری . احساسی از محبوس شدن و در عین حال توانایی عبور کردن از
دیوارها , جایی در حاشیه فکری یادداشت می کند : ظلماتی
در اعماق وجود ; از این یادداشت بردار.!