Saturday, February 23, 2013

هیچ چیزی برای یاد آوری وجود ندارد , هیچ چیز مگر نوعی خلاء



انقلاب زمستانی : تاریک ترین زمان سال
صبح همین که بیدار می شد احساس می کرد روز دارد از دستانش بیرون می لغزد . حسی برای انجام کار ندارد , پیشرفت زمان را احساس نمی کند . حسش ,  بسته شدن درها و چرخانده شدن قفل هاست . فصل بی روزنی ست . زمانی طولانی برای در خود فرو رفتن . گویی دنیای بیرون , دنیای ملموس مواد و اجسام تماما از ذهن خود او نشات می گرفت . احساس می کند که از درون رویدادها سر می خورد , مثل روحی که حول وجود خودش پرسه می زند . انگار در جایی کنار خودش زندگی می کند . نه واقعا در اینجا و نه در هیچ جای دیگری . احساسی از محبوس شدن و در عین حال توانایی عبور کردن از دیوارها , جایی در حاشیه فکری یادداشت می کند : ظلماتی در اعماق وجود ; از این یادداشت بردار.!

No comments:

Post a Comment